۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

سایت من

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

خراباتی

سروده­ی عباس عارف

دریغا
ای تنها
باقی­مانده از آوازندگانی­های کوچه­باغی و
خنیاگرانه شب زنده­داری­های بی­حساب
به سیاق زیر لنگ دنیازدگانی رندانه دل به دریا
هم­پیمانه­ی چشمه­ی ترانه­خیز ساقی جان
که خوش خوشک می­سازد یاغی و
خانه و کوچه به هم ریزان
یا
کافه کافه­ی شهر و
باقی قضایا...
آتش می­گیرم از یاد آن دریا سرود
آه ... او،
خدایا
یک او
کو؟ ...

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

از تنهایی ها

شعر که نخواهدَت
نه کلمه
نه صدایی که روسری­اش را
به رُخت می­کشد
نه دست­های فروشده در جیب خط فقر
نه خودت ...

چرا این روزها را بی­جرعه­یی
سر نمی­برم من؟

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

در اندوه بابا


ظهر تاسوعا بود که هیبت واقعیت بر دلم آوار شد و هر چه فریاد کشیدم : « بابا! بابا! » پدرم چشم از چشم مرگ برنداشت و دستش را برای زدودن اشکهای باریده بر گونه ام بلند نکرد. پدرم به زادگاهش آمده بود تا بمیرد انگار، و خاکی خلوتگاهش شد که خواسته بود. حتما می دانست چه سخت است بی پدر ماندن. من از ظهر عاشورا از چهره ی بابا محروم شده ام و این روزها تلخم باباجان!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

من آتشفشان زخمی ام!

نوشته ی رویا بیژنی

از خانه که بیرون می آیم صدای پارس سگها گوشم را سیلی می زند/ از پیج کوچه که می گذرم صدای پارس / به خیابان که می رسم صدا...
پارس سگها به هر خیابان/ به هر کوچه توی گوشم کلافه ام می کند/ با این همه زمزمه می کنم :

وختی دستامو به ماه می برم / به سگات بگو خفه شن

و به سگها مغرضانه فکر می کنم و خدا خدا می کنم که عاقبت دستم به ماه برسد...
این روزها زود تاریک میشود . زود ماه سر می زند اما از دسترسمان دور است...خیلی دور . به صدای زنانه ای قدرت خوانش شعرهای منصور را به زبان خودش تکرار می کنم:

دمی که نان
دهان مردم را بسته یود...


وسگها پارس می کنند / گوشم عادت کرده چرا که غم نان دهان می بندد...
دهان بسته به انجمن نویسندگان می رسم / نمی توانم اما لب باز نکنم وقتی مهرمندی شهرام اقبال زاده و میهمان نوازی اش شرمنده ام می کند/ تند می پرد که اتاق جلسه را مرتب کند. روی میز پر شده از کاغدهایی که او رویش نوشته / می خندد /مرتب می کند / با اینکه جلسه ای در اتاقی دیگر منتظر اوست وقت می گذارد و من فکر می کنم میشود امید داشت دستم به ماه برسد/ اینجا پارس هیچ سگی نیست.
مثل همه ی یکشنبه های اول هر ماه کم کم جمع میشویم/ گرم هم... پدر شدن علی عبداللهی خوشحالمان می کند و شیرینی کوروشش مزه ی ماه می دهد...
آرام و سر به زیر شروع می کند/ صدایش رساست و این شاعرترش می کند...منصور را می گویم:
متولد زاهدانم/ نمی دانم اما بزرگ شده ی کجا؟ گاهی زاهدان/ زمانی بیرجند/ وقتی مشهد/ سالهایی اراک/حالا اینجام...تهران. چرایش به شیطنتهای ذهنی ام بر می گردد
انگار دارد مرور می کند / مکثی و :
در 120 کیلومتری جنوب بیرجند و از منظر فرهنگی وابسته به سیستان و بلوچستان. پدر و مادرم اهل روستای طارقند .
از روستایش می گوید : ترانه هایش گم شده / در مراسم عروسیشان آوازهای لوس انجلسی گوش می دهند نه ترانه هایی که روزگاری صدا و شعرش دلخوشی اهالی بود.
علی عبداللهی از رقص چوب برادران سلمابادی بیرجند می گوید / از لباسهای بلند سفیدشان و دامانش که وقت رقص هِرَم می شوند و معنویت رقصشان ... و نمی دانم چرا یاد تکه ی دیگر ی از منصور می افتم :

تو ماه جاده یی یه
به تهش برسی
بهت می گن:
" زمین یه خیابونه
دختراش چشای حنایی دارن و
عصرها
گنجیشکا تو دستاشون
تخم می ذارن"

و توی دلم اصرار می کنم بگویم گنجیشکها ... گنجیشکها صمیمی ترند از گنجشکها انگار...صدایشان هم شادمانه تر است.
ارژنگ نجاریان کتاب صد لیکوی منصور را به دستش می دهد تا با صدای خودش بخواند/ همه مان صدای گرمش را دوست داریم/ کتاب کوچک توی دستش می گردد:

... می خواهی ام اگر/ رها کن ان مرد را...

... آه / ناز گلم را به ناراست مردی داده اند...

پیراهنی می دوزم سبز / دلبرم را آورده اند سبز / نوجوان

آمدم / خشک بود خانه ات/ سرت را شسته ای مگر که خیس است بسترت


ارژنگ ازو می خواهد از مجموعه ی جدیدش نیز بخواند. از پس از گندم / منصور دنبال شعری می گردد که دلش را بیشتر بلرزاند/ دل جلسه را هم:

نمی بینم ات
حتا اگر پلها دو سوی زمین را در آغوش کشیده باشند
و مداد
نام تو را بر گونه ی خدا کشیده باشد
نه
نه که نخواهم
چراغها از دل من می سوزند و
پیاده روهای قرن رو به رو
پارگی کفشهایم را می شناسند
شانه های تو اما
بر کاجی طلوع نمی کند
و نشانی ات را
نشانم نمی دهد
این خط سفید

-----------------
تو می ایی
و نخستین روز/ روزی ِ پدر است که اغاز می شود...

ومن توی دلم می گویم حتما که پسرش به پدری که تکه هایش را برای او گذاشته سخت می بالد.

انتظار نه می رود
نه می گریزد
چشم نمی بندد و
چشم های خاموش زنی را نقش می زند
بر دست...


و از ملائک می خواند که از اتومبیلها می پرند و از اتفاق که توان ایستادنش نیست و...
می دانم گوشهای جلسه درگیر اهنگ شیرینیست که شعر اوست.
سکوت می کند و می گذارد علی عبداللهی صحبت کند / علی جدی تر می شود و گزارشگونه می گوید کتاب صد و ده صفحه است / انتشارات قلم چاپ کرده / کتاب خوش دستیست و طرح خوب روی جلدش هم کار مهدیار پیرزاد است و و و ... مومنی در چاپ کتابش خساست به خرج می دهد / نگاه شاعرانه و زبان قوی او باید بیشتر شناخته شود / منصور سخت گیرست و این همه ی موفقیت اوست/ اضافات شعر را می گیرد / تآمل می کند / تلاش زیاد می کند و نتیجه اش این میشود که هر چه جستجو کنم نتوانم ایرادی به کارش بگیرم .درونمایه ی شعرش معنا گراست / لحن شعرش حماسیست و عرفان درونش موج می زند. دنیای شعرش غنی و عاشقانه است و سه وجه دارد / وجه فلسفی اجتماعی/ وجه حماسی و بومی / وجه عاشقانه و امروزی ...شعرهای عاشقانه اش را عامیانه گفته مثل شب خوانی ها و دختر زمینی هاش. در زبان شعرش شلختگی نمی بینیم / مفاهیم فلسفی شعرش مستقیم و اشکار نیست بلکه درونه و نگاهش فلسفی است. شعرهایش تصویریست / انگولکهای تصنعی ابدا در شعرها پیدا نمی شود.بخش دوم کتاب که از صفحه هشتاد و پنج شروع می شود از حال و هوای قبلی ها فراتر رفته و تجربه جدیدتری پیدا کرده و از لحن حماسی خارج شده / بسیار ساده و عینی نوشته شده و از ذهنیت گریخنه می شود .
خانم اذر کتابی می گوید برایش عجیب است که مجموعه ی کتاب در پانزده سال نوشته شده در حالیکه انگار همه در یکسال و گویای یک تجربه اند.
علی عبداللهی می گوید شعر به زمان مربوط نیست/ منصور می گوید: کاملا تعمدی شعرها را گزینش کردم و بعد هم یکدستش کردم ... این حساسیت را دارم که اگر برای چاپ کتابم اقدام می کنم قطعا چند واژه اش را تغییر بدهم تاریخ شعرم برایم مهم نیست باقی مانده ی شعرهام برایم ارزشمند است /من بعد از چاپ کتابم از او جدا شده ام و باید جور دیگری بسرایم و هوای تازه ی دیگری را تجربه کنم. تلاشم یکسر بر ان بوده که اشعار گزیده شده را هماهنگ کنم وگرنه پانزده سال ثابت نبودم ..
ارژنگ نجاریان می گوید همه ی حرف ها را علی عبداللهی زده ولی روی چند شعر که بیشتر به دلم نشسته علائمی گداشتم که دوست دارم با صدای مومنی بشنویمش. مومنی رسا می خواند ...نمیدانم / شاید صدایش از درون ما می خیزد که اینچنین محصورمان می کند:

من اتشفشان زخمی ام
ما همه اتشی داریم درسینه هامان ...همه...
می پرسم چرا پس از گندم ؟
گفت به هبوط بر می گردد/ جواب را می دانستم اما دلم تکرارش را می خواست تکرار / تکرار / تکرار تا یاد بگیریم روزهای پس از گندم را جدی بگیریم.
مهدی اسماعیلی می گوید شعر را نمیشناسم اما لذت بردن از شنیدنش کار منست.شعرتان شیرین است...تبریک...
لیلا کریمی می گوید در اکثر کارهایتان شعر در محتوا اتفاق می افتد نه در زبان و این امتیاز شعر شماست / اگر زبان را ازو بگیریم شعر گم نمیشود
مومنی با تشکر از لطف لیلا به شعرش می گوید اگر شعرم در زبانم نباشد و فقط در معنی/ باید شعرم را باز بینی کنم و این را ضعف شعر می داند.
شکر خدا گودرزی شعری از منصور را انتخاب می کند و همراه با کاراکتر ذاتی تئاتری اش می خواند:

...دنیا را
در همین استکانی که نخواهی نوشید
وا می هلم و
در کنج پیراهنم پناه می گیرم...


و می گوید وامی هلم کلمه ی خوشایندی نیست / می گوید بعضی از کلمات انگار اضافه اند و می گوید بار معنوی اشعار اما بسیار غنی است ...
مومنی : حرفهای جناب گودرزی متین است اما هر کلمه ای به جای وا می هلم / برای این شعر مناسب نبود من ملزم به سابقه ی تاریخی اتفاق توی شعر بودم . این را می پذیرم که شعرم به راحتی نتواند با کسی ارتباط بر قرار کند اما شاعر نباید خود را وادار کند که سهل بنویسد / خواننده اگر کلیدها را به دست بیاورد می تواند مرتبط شود.

غصه ام می گیرد / جلسه تمام شده/ وقت رفتنست... از صدای سگها می ترسم و توی تاریکی کوچه تکرار می کنم:

وختی دستامو به ماه می برم / به سگات بگو خفه شن
به سگات بگو خفه شن
به سگات بگو خفه شن
به سگات بگو خفه شن

من آتشفشان زخمی ام...