۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

من و تو 3

چاره­یی نبود. پیش از آن­که بوق­ها خیابان را کلافه کنند، زانتیای سفید در ایستگاه اتوبوس پارک شد تا تو نزدیک شود و بگوید به این غریبی از شهری آمده که خرماهایش می­توانند کام جهان را شیرین کنند و کسی هم نمی­پرسد در ارگ خاک شده از زلزله­اَش چند چشم را کندند و به سور کلاغ­ها دادند. تو می­دانست باید به خانه­یی برگردد که اگر ساک سفرش هم­دست دزد دیشب نشده بود حالا دورترین نقطه­ی جهان نبود که برای آن­که دوباره کلیدی در قفلش بگرداند آواره­ی این چارراه بی­توقف شده است و هر چه می­گوید کسی باور نمی­کند که فاصله­ی تو تا خانه­اش چند برگ اسکناس بیشتر نیست. من کیف پولش را خالی کرد و مطمئن بود پیش از این هم مالک اسکناس­هایی نبوده است که حالا در جیب تو نشسته بودند و نمی­خواست با شنیدن ادامه­ی حرف­های غیرضروری تو دلایل شخصی­اش را متزلزل کند. تو گفت: پس یک شماره تلفن لطفن، تا دست­کم خوشه­ی خرمایی سپاس این بی­تردیدی را بگزارد.
وقتی موبایل من چهار مرتبه شماره­ی تکراری ناشناسی را نشان داد من دیگر به یاد نداشت که غروب جمعه­یی هم بوده­ است که فرد سوم از روی صندلی سمت چپ زانتیای سفید صدای دلکش را به زیر کشیده و گفته بود: همین دوربرگردان دومی برگرد تا ببینی هنوز، همان­جا پی سرکیسه کردن ساده­ی دیگری­ست. چهار زنگ بی­پاسخ موبایل من به پیامکی رسید که خبر از سفر دوباره­ی تو و خرماهای دست­چینی می­داد که طاقت گرما را نداشتند و باید به من می­رسیدند. من گفته بود: نه خرما، نه اسکناس. جبران آن­چه نیکی می­دانی را به جایی­ ببر که نیازی دست تکان می­دهد. ولی تو از جایی که من نمی­شناخت شماره­یی را می­گرفت که پس از گذاشتن اسکناس­ها در جیب شلوار مشکی­اش روی کاغذ مچاله­ی خط­داری نوشته بود و موبایل من می­لرزید و زنگ می­زد تا من از خود بپرسد: چرا به تو شماره دادم؟ من نمی­دانست چند روز از غروب جمعه گذشته است ولی سه روز از نخستین پیامک تو گذشته بود و موبایل من هنوز زنگ می­خورد که من فکر کرد شاید پلیس در این­وقت­ها هم حرفی برای گفتن داشته باشد. صد و ده تنها شماره­یی بود که برایش معنایی جدی پیدا کرده بود.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

عصر بی عملی خرد

واپسین پرسه­هاش را
به زیرسیگاری خسته می­دهد
پرسش
نفس بریده بر پستانک بی­شیر پیراهن­چاک.

ترمز
نمی­کاهد از خیابان و
بستر
مسجد ادیپوس­های عینکی­ست.

ما
طلوع می­کنیم!

کی؟