چارهیی نبود. پیش از آنکه بوقها خیابان را کلافه کنند، زانتیای سفید در ایستگاه اتوبوس پارک شد تا تو نزدیک شود و بگوید به این غریبی از شهری آمده که خرماهایش میتوانند کام جهان را شیرین کنند و کسی هم نمیپرسد در ارگ خاک شده از زلزلهاَش چند چشم را کندند و به سور کلاغها دادند. تو میدانست باید به خانهیی برگردد که اگر ساک سفرش همدست دزد دیشب نشده بود حالا دورترین نقطهی جهان نبود که برای آنکه دوباره کلیدی در قفلش بگرداند آوارهی این چارراه بیتوقف شده است و هر چه میگوید کسی باور نمیکند که فاصلهی تو تا خانهاش چند برگ اسکناس بیشتر نیست. من کیف پولش را خالی کرد و مطمئن بود پیش از این هم مالک اسکناسهایی نبوده است که حالا در جیب تو نشسته بودند و نمیخواست با شنیدن ادامهی حرفهای غیرضروری تو دلایل شخصیاش را متزلزل کند. تو گفت: پس یک شماره تلفن لطفن، تا دستکم خوشهی خرمایی سپاس این بیتردیدی را بگزارد.
وقتی موبایل من چهار مرتبه شمارهی تکراری ناشناسی را نشان داد من دیگر به یاد نداشت که غروب جمعهیی هم بوده است که فرد سوم از روی صندلی سمت چپ زانتیای سفید صدای دلکش را به زیر کشیده و گفته بود: همین دوربرگردان دومی برگرد تا ببینی هنوز، همانجا پی سرکیسه کردن سادهی دیگریست. چهار زنگ بیپاسخ موبایل من به پیامکی رسید که خبر از سفر دوبارهی تو و خرماهای دستچینی میداد که طاقت گرما را نداشتند و باید به من میرسیدند. من گفته بود: نه خرما، نه اسکناس. جبران آنچه نیکی میدانی را به جایی ببر که نیازی دست تکان میدهد. ولی تو از جایی که من نمیشناخت شمارهیی را میگرفت که پس از گذاشتن اسکناسها در جیب شلوار مشکیاش روی کاغذ مچالهی خطداری نوشته بود و موبایل من میلرزید و زنگ میزد تا من از خود بپرسد: چرا به تو شماره دادم؟ من نمیدانست چند روز از غروب جمعه گذشته است ولی سه روز از نخستین پیامک تو گذشته بود و موبایل من هنوز زنگ میخورد که من فکر کرد شاید پلیس در اینوقتها هم حرفی برای گفتن داشته باشد. صد و ده تنها شمارهیی بود که برایش معنایی جدی پیدا کرده بود.
وقتی موبایل من چهار مرتبه شمارهی تکراری ناشناسی را نشان داد من دیگر به یاد نداشت که غروب جمعهیی هم بوده است که فرد سوم از روی صندلی سمت چپ زانتیای سفید صدای دلکش را به زیر کشیده و گفته بود: همین دوربرگردان دومی برگرد تا ببینی هنوز، همانجا پی سرکیسه کردن سادهی دیگریست. چهار زنگ بیپاسخ موبایل من به پیامکی رسید که خبر از سفر دوبارهی تو و خرماهای دستچینی میداد که طاقت گرما را نداشتند و باید به من میرسیدند. من گفته بود: نه خرما، نه اسکناس. جبران آنچه نیکی میدانی را به جایی ببر که نیازی دست تکان میدهد. ولی تو از جایی که من نمیشناخت شمارهیی را میگرفت که پس از گذاشتن اسکناسها در جیب شلوار مشکیاش روی کاغذ مچالهی خطداری نوشته بود و موبایل من میلرزید و زنگ میزد تا من از خود بپرسد: چرا به تو شماره دادم؟ من نمیدانست چند روز از غروب جمعه گذشته است ولی سه روز از نخستین پیامک تو گذشته بود و موبایل من هنوز زنگ میخورد که من فکر کرد شاید پلیس در اینوقتها هم حرفی برای گفتن داشته باشد. صد و ده تنها شمارهیی بود که برایش معنایی جدی پیدا کرده بود.