۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

من و تو 4

من پله­ها را که پایین آمد و سوار زانتیای سفید شد، پیش از آن­که استارت بزند می­دانست که باید منتظر پیامکی از تو باشد که حتمن خواهد رسید. آفتاب زانو نزده بود هنوز که پیامک فرد سوم رسیده بود: « تو پیش منه، بدو بیا! اومدی ها!! » و من رفته بود و در ترافیک عجول خیابان­ها همه­ی روزها و شب­های بیست و یک سالگی­اش را که شانه به شانه­ی بیست و یک سالگی تو گذشته بودند به یاد آورده بود:

1)
من بعد از آن­که در خیابان­های یخ­زده به جایی نمی­رسید جایی نداشت جز غذاخوری دانشگاه و اتاقکی سه در چهار که نشود پیدایش کرد و تو من را پشت یکی از میزهای خالی همان غذاخوری پیدا کرده بود و گفته بود: « هفت قرن است که ما برادریم! » و وقتی بوی چرب کباب کوبیده میزها را هم­رنگ تکه­های نان­ کرده بود تصمیم گرفته بود روی میز بایستد و دانشجویان جهان را به قدرت شعر دعوت کند. تو سیگار اشنو هم می­کشید. سیگار بی­فتیله را نصف می­کرد و نصفه­اش را روی چوب سیگار ترک­خورده­یی به آتش کبریت می­داد.

2)
دالان بازار آن­قدر برای رفتن جا داشت تا برف­های بر شانه نشسته را آب کند و وقتی من از تابلوهای نئونی و ویترین­هایی که به دیوارهای آجری بازار وصله شده بودند به آرام­گاه تو ( به خانه­اش می­گفت ) می­رسید، چاره­یی نداشت جز آن­که اورکت آمریکایی­اش را به چوب لباسی بالای بخاری بسپارد و خودش را در بوی نفت بخاری چکه­یی غرق کند. دو استکان چای و نخی سیگار کافی بود تا شعرها دهن باز کنند و یأس فلسفی آرزوهای سرمازده­ را به دردسر بیندازد. یأسی که فقط شبی به زانو درآمد که تو عکس سیاه و سفید دختری را به من نشان داد و گفت: « دانشجوی عکاسی­یه! »

3)
شاید هنوز هم کسی در جهان باشد که روی دیوار اتاق چهار متری­اش با مداد شمعی سیاهی بنویسد: « خود = خدا » هم­قد همان کسی که روزی که من از سی سالگی به خاطراتش رسیده بود و تو دیگر بیست و یک ساله نبود تو را کنار بخاری گازی نشانده بود و دفترچه­ی بانکی­اش را به تو داده بود تا شماره حسابش به گوشی تلفن من راه پیدا کند. من خودکار آبی­اش را برداشته بود و خودش را به بانک رسانده بود تا هنوز تو را دوست داشته باشد. من وقتی از بانک بیرون آمد و از عرض خیابانی رد شد که سرعت اتومبیل­ها مجالی به دیده شدنش نمی­دادند، یادش رفت به خودش بگوید: « با یک خودکار آبی هم سه روز را می­توان گذراند. »

من که می­دانست باید منتظر پیامکی از تو باشد، وقتی پیامک رسید لیوان آبی که را برای بلعیدن قرصش برداشته بود روی میز گذاشت و خواند: « یه کمک دویست تومنی برسون تا یکی از همین روزای پاییزی پس بدم » من یک بار دیگر زانتیای سفید را فریب شرم­آوری دانست و مجبور شد بنویسد: « کاش بود. کاش آن­چه بود دو کیسه­ی پلاستیکی نمی­شد و به خانه نمی­آمد. » پیامک دوم تو می­توانست شعری باشد اگر « تک­ماده می­خوای پسر؟ » نبود.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

« پس از گندم » منتشر شد.

داستان شعر و شاعری در این روزگار داستانی پر آب چشم است ولی این قهقه ی هق­هق نیز سر خاموشی ندارد هنوز. مجموعه شعر « پس از گندم » یکی از همان داستان­های پر آب چشم ماست که صدای سال­های دور و نزدیک مرا به شکل کلمات و سطرها در خود گرفته و کتابی شده است. در تمام سال­هایی که با شعر بودم و بی­شعر نفسم بند می­آمد ـ و هنوز هم می­آید ـ می­دانستم ـ و هنوز هم می­دانم ـ که شاعری در ایران کاری بس سخت و طاقت­فرساست. در سرزمینی که شاعران، سالاران سرای هنر و حکمت بوده­اند و اندیشه­ها به خلعت شعر مفتخر، ادعای هم­نفسی با شعر، گزافه­یی اگر نباشد باری به گرانی بودن است. بگذریم از سرایندگان دربارنشین و جهان­وطنان چندصدایی­پرست که در غوغای غریبه­ها غرق شده­اند و تنها جایی که به چشم­شان نمی­آید میهن­مادری ست و تنها صدایی که نمی­شنوند صدای هم­وطنی­. فارسی­سرایانی که از شعر ایرانی فقط کلام فارسی­اش را ـ به ناچار ـ با خود دارند و بیشتر شیفته­ی رزق و زرق مشق­های خویش­اند تا اینکه راهی نه به قلّه که دست کم بر دامنه­ی شعر ایرانی بجویند. گرچه قیل و قال آنان حسرتی جز برای آینده­ی خودشان نخواهد بود؛ از آن که بیشه­ی شعر ایرانی هیچ­گاه خالی نبوده و در هر گوشه­اش پلنگانی پنجه به ماه رسانده و چراغ نگاهشان راه را به تاریکی نسپرده است. ( وقتی می­توان از هم­نشینی با خرابات­نشینان به آبادی رسید چرا باید خود را در سرزمین هرز آواره کرد؟ ) من اگر توانسته باشم در پی این دلاوران فقط دمی از هوای دلپذیر این بیشه را به سینه دهم، خرسندی مبارکم باد. مجموعه­ی « پس از گندم » ـ که توسط نشر آهنگ قلم در صد و ده صفحه منتشر شده و حاوی هفتاد قطعه­ی برگزیده از کارهای سالهای هفتاد تا هشتاد و شش من می­باشد ـ حاصل تلاش من برای راهیابی به هوای پاک شعر ایرانیِ فارسی­ست و می­دانم تا بنای خانه­یی بر این زمین کارها در پیش است و خرماها بر نخیل. با این وجود این کتاب را با دو انگیزه به دست چاپ دادم نخست این­که بدانم تا کجا رفته ام و دیگر این­که راهی تازه می­خواستم و باید از آن­چه سروده بودم، دور می­شدم. هدف دوم تحقق یافت ولی داور پرسش نخست قطعن من نیستم.


۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

من و تو 1

تو تمام نیروی­ آن روزش را جمع کرد و با قدرت کاملی که در خودش سراغ داشت وارد اتاق من شد و روی مبل نارنجی نشست تا حقش را بگیرد. تو مطمئن بود اگر فرد سوم به جای تو به اداره­ی مرکزی منتقل شود به شعورش توهین خواهد شد. من طرحی برای رفع سردرگمی سازمان پیشنهاد داده بود و تو برای موفقیت طرح من کلیه­ی امکانات فردی و ارتباطی خودش را به کار گرفته بود و با هر معادله­یی باید به مقام قابل قبولی در سازمان می­رسید. تو اصلن تصورش را هم نمی­کرد که نتیجه­ی مطالعات تو و همه­ی مدیران سازمان توسط آقای گاف وتو شود و طرح من در کشوی میز زرشکی آقای گاف به خوابی بی­تعبیر برود. ( آقای گاف معتقد است: آش کشک خاله و کاخ باکینگهام به طرز اجتناب­ناپذیری با هم جور هستند. پس اگر درها بسته نیستند باید ساکت بود. ) تو که مطمئن بود طرح من شهید شده و ارتقای فرد سوم نیز قطعی­ست پس از یک شب بی­خوابی تصمیم گرفته بود یا ارتقا بگیرد یا به نشانه­ی اعتراض، طرح من را از کشوی میز زرشکی آقای گاف بیرون کشیده و به سطل زباله بدهد. تو حتّا تردید نداشت که استعفای قریب­الوقوع مدیران سازمان در پاسخ به وتوی آقای گاف هم نتیجه­ی شرم­آور تلاش­های توست که آن­ها را در بررسی و تصویب طرح من درگیر کرده­ است. همه­ی این­ها دلایل محکمی بودند برای این­که تو از نشستن روی مبل نارنجی احساس ناراحتی نکند. من مجبور شد حرف­هایی را که بارها زده بود تکرار کند. من گفته­بود: آقای گاف چوب­فروش است. تو برای این­که آقای گاف شود باید روی زمین خودش هویج بکارد.
من یک حرف تازه هم زد. من گفت: جنگ رستم و اسفندیار جنگ قدرت بین رستم و اسفندیار و گشتاسب است و اگر دوباره پر سیمرغ به چشم اسفندیار بگیرد هیچ دادگاهی تو را به حبس ابد محکوم نخواهد کرد.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

پایان زنده ی بیدار

امشب آخرین جمله­ی « زنده­ی بیدار » را نوشتم. پس از ده­سال که با اویس و لطیفه روز و شب گذراندم و هر روز از غم نان که سد گفتگوی ما شده بود به فریاد بودم، این کتاب امشب از روی شانه­ام پایین خزید. تمام این سال­ها که کارت اعتباری و پرداخت الکترونیک راه نفسم را گرفته بود حتا یک شب هم نتوانستم از دست بازیگوشی­های لطیفه و پرسش­گری­های اویس سر راحت به بالش بگذارم. آن­ها مرا به ­جایی آوردند که نباید از آن­ دور می­شدم ولی این روزگار بدکردار، قلم را یا به­مزد می­خواهد یا گرسنه و من که اهل هیچ­کدام نبودم ناچار شدم از خانه بیرون بزنم و هم­نشین کوتوله­ها بشوم. حالا آن­ها مرا برگردانده­اند گرچه دیگر همان نیستم که رفته بود. حالا دیگر غم نان از خانه بیرونم نمی­برد و اصلن هم برایم مهم نیست که سر سفره­یی که با چه جان کندنی آن را پهن کردم و چیدم جایی برای خودم نیست.« زنده­ی بیدار » هم مرا زنده کرد، هم بیدار. شک ندارم که اویس و لطیفه هم از این­که کتاب را به پدربزرگ نازنینم تقدیم کرده­ام شادند. مردی که خیلی زود به خاطره­ها پیوست و مادرم وقتی دست­هایم را نوازش می­کرد به یاد دست­های او می­افتاد و اشک در چشمهای مضطربش جمع می­شد. حالا او هم دیگر نه مضطرب است و نه گریه می­کند. شاید پدر و دختر در خلوتی نشسته­اند و برای هم­دیگر سیب پوست می­گیرند.