من پلهها را که پایین آمد و سوار زانتیای سفید شد، پیش از آنکه استارت بزند میدانست که باید منتظر پیامکی از تو باشد که حتمن خواهد رسید. آفتاب زانو نزده بود هنوز که پیامک فرد سوم رسیده بود: « تو پیش منه، بدو بیا! اومدی ها!! » و من رفته بود و در ترافیک عجول خیابانها همهی روزها و شبهای بیست و یک سالگیاش را که شانه به شانهی بیست و یک سالگی تو گذشته بودند به یاد آورده بود:
1)
من بعد از آنکه در خیابانهای یخزده به جایی نمیرسید جایی نداشت جز غذاخوری دانشگاه و اتاقکی سه در چهار که نشود پیدایش کرد و تو من را پشت یکی از میزهای خالی همان غذاخوری پیدا کرده بود و گفته بود: « هفت قرن است که ما برادریم! » و وقتی بوی چرب کباب کوبیده میزها را همرنگ تکههای نان کرده بود تصمیم گرفته بود روی میز بایستد و دانشجویان جهان را به قدرت شعر دعوت کند. تو سیگار اشنو هم میکشید. سیگار بیفتیله را نصف میکرد و نصفهاش را روی چوب سیگار ترکخوردهیی به آتش کبریت میداد.
2)
دالان بازار آنقدر برای رفتن جا داشت تا برفهای بر شانه نشسته را آب کند و وقتی من از تابلوهای نئونی و ویترینهایی که به دیوارهای آجری بازار وصله شده بودند به آرامگاه تو ( به خانهاش میگفت ) میرسید، چارهیی نداشت جز آنکه اورکت آمریکاییاش را به چوب لباسی بالای بخاری بسپارد و خودش را در بوی نفت بخاری چکهیی غرق کند. دو استکان چای و نخی سیگار کافی بود تا شعرها دهن باز کنند و یأس فلسفی آرزوهای سرمازده را به دردسر بیندازد. یأسی که فقط شبی به زانو درآمد که تو عکس سیاه و سفید دختری را به من نشان داد و گفت: « دانشجوی عکاسییه! »
3)
شاید هنوز هم کسی در جهان باشد که روی دیوار اتاق چهار متریاش با مداد شمعی سیاهی بنویسد: « خود = خدا » همقد همان کسی که روزی که من از سی سالگی به خاطراتش رسیده بود و تو دیگر بیست و یک ساله نبود تو را کنار بخاری گازی نشانده بود و دفترچهی بانکیاش را به تو داده بود تا شماره حسابش به گوشی تلفن من راه پیدا کند. من خودکار آبیاش را برداشته بود و خودش را به بانک رسانده بود تا هنوز تو را دوست داشته باشد. من وقتی از بانک بیرون آمد و از عرض خیابانی رد شد که سرعت اتومبیلها مجالی به دیده شدنش نمیدادند، یادش رفت به خودش بگوید: « با یک خودکار آبی هم سه روز را میتوان گذراند. »
من که میدانست باید منتظر پیامکی از تو باشد، وقتی پیامک رسید لیوان آبی که را برای بلعیدن قرصش برداشته بود روی میز گذاشت و خواند: « یه کمک دویست تومنی برسون تا یکی از همین روزای پاییزی پس بدم » من یک بار دیگر زانتیای سفید را فریب شرمآوری دانست و مجبور شد بنویسد: « کاش بود. کاش آنچه بود دو کیسهی پلاستیکی نمیشد و به خانه نمیآمد. » پیامک دوم تو میتوانست شعری باشد اگر « تکماده میخوای پسر؟ » نبود.