تو تمام نیروی آن روزش را جمع کرد و با قدرت کاملی که در خودش سراغ داشت وارد اتاق من شد و روی مبل نارنجی نشست تا حقش را بگیرد. تو مطمئن بود اگر فرد سوم به جای تو به ادارهی مرکزی منتقل شود به شعورش توهین خواهد شد. من طرحی برای رفع سردرگمی سازمان پیشنهاد داده بود و تو برای موفقیت طرح من کلیهی امکانات فردی و ارتباطی خودش را به کار گرفته بود و با هر معادلهیی باید به مقام قابل قبولی در سازمان میرسید. تو اصلن تصورش را هم نمیکرد که نتیجهی مطالعات تو و همهی مدیران سازمان توسط آقای گاف وتو شود و طرح من در کشوی میز زرشکی آقای گاف به خوابی بیتعبیر برود. ( آقای گاف معتقد است: آش کشک خاله و کاخ باکینگهام به طرز اجتنابناپذیری با هم جور هستند. پس اگر درها بسته نیستند باید ساکت بود. ) تو که مطمئن بود طرح من شهید شده و ارتقای فرد سوم نیز قطعیست پس از یک شب بیخوابی تصمیم گرفته بود یا ارتقا بگیرد یا به نشانهی اعتراض، طرح من را از کشوی میز زرشکی آقای گاف بیرون کشیده و به سطل زباله بدهد. تو حتّا تردید نداشت که استعفای قریبالوقوع مدیران سازمان در پاسخ به وتوی آقای گاف هم نتیجهی شرمآور تلاشهای توست که آنها را در بررسی و تصویب طرح من درگیر کرده است. همهی اینها دلایل محکمی بودند برای اینکه تو از نشستن روی مبل نارنجی احساس ناراحتی نکند. من مجبور شد حرفهایی را که بارها زده بود تکرار کند. من گفتهبود: آقای گاف چوبفروش است. تو برای اینکه آقای گاف شود باید روی زمین خودش هویج بکارد.
من یک حرف تازه هم زد. من گفت: جنگ رستم و اسفندیار جنگ قدرت بین رستم و اسفندیار و گشتاسب است و اگر دوباره پر سیمرغ به چشم اسفندیار بگیرد هیچ دادگاهی تو را به حبس ابد محکوم نخواهد کرد.
۵ نظر:
من و تو گیجم کرد!! چند بار خوندمش!
راستی خونه جدید مبارک!
اولا" که خونه نو مبارکه!
ثانیا" من انگار از داستان یه چیزهایی فهمیدم ولی به چی اشاره کرده بودین رو نفهمیدم!
فکر کنم فهمیدم :)
ایجاد تغییر جسارت می خواهد و پای راهور!جسارتی که البته ویژگیهای زمین را برتابد!
گاهی اوقات بایستی با احتیاط راه برویم!این دلگیر کننده هست ولی همان محدودیتی است که از بیرون بر ما تحمیل می شود.
من از درون محدود نیستم و شاید همین یک پارادوکس می سازد.
دعای آرامش که می گوید :
بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و این شاه کلید که اصولا" زیاد فرقی وجود ندارد و نهایتا" این واقعیت فلسفی که دلیل تمامی کارهایم را می دانم همراه سوم حضور و خلوت من هستند.
اویس را که تمام کرده ای شانه های من هم سبک شده است انگار!
تا همینجا هم بهره بسیاری از آن برده ام!
آه عاشقیهای لطیفه و آگاهی اویس!
پاسخ بسیاری از پرسشها را می توان آنجا یافت،منتظرم!
جناب مومنی
با سلام
من این پست را خواندم. به نظرم می رسد فعل ها یا ضمیرها را اشتباهی گذاشته اید. شاید اشتباه تایپی شده است. "من" باید با فعل اول شخص بیاید. همین طور "تو".
ارسال یک نظر