۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

من و تو 1

تو تمام نیروی­ آن روزش را جمع کرد و با قدرت کاملی که در خودش سراغ داشت وارد اتاق من شد و روی مبل نارنجی نشست تا حقش را بگیرد. تو مطمئن بود اگر فرد سوم به جای تو به اداره­ی مرکزی منتقل شود به شعورش توهین خواهد شد. من طرحی برای رفع سردرگمی سازمان پیشنهاد داده بود و تو برای موفقیت طرح من کلیه­ی امکانات فردی و ارتباطی خودش را به کار گرفته بود و با هر معادله­یی باید به مقام قابل قبولی در سازمان می­رسید. تو اصلن تصورش را هم نمی­کرد که نتیجه­ی مطالعات تو و همه­ی مدیران سازمان توسط آقای گاف وتو شود و طرح من در کشوی میز زرشکی آقای گاف به خوابی بی­تعبیر برود. ( آقای گاف معتقد است: آش کشک خاله و کاخ باکینگهام به طرز اجتناب­ناپذیری با هم جور هستند. پس اگر درها بسته نیستند باید ساکت بود. ) تو که مطمئن بود طرح من شهید شده و ارتقای فرد سوم نیز قطعی­ست پس از یک شب بی­خوابی تصمیم گرفته بود یا ارتقا بگیرد یا به نشانه­ی اعتراض، طرح من را از کشوی میز زرشکی آقای گاف بیرون کشیده و به سطل زباله بدهد. تو حتّا تردید نداشت که استعفای قریب­الوقوع مدیران سازمان در پاسخ به وتوی آقای گاف هم نتیجه­ی شرم­آور تلاش­های توست که آن­ها را در بررسی و تصویب طرح من درگیر کرده­ است. همه­ی این­ها دلایل محکمی بودند برای این­که تو از نشستن روی مبل نارنجی احساس ناراحتی نکند. من مجبور شد حرف­هایی را که بارها زده بود تکرار کند. من گفته­بود: آقای گاف چوب­فروش است. تو برای این­که آقای گاف شود باید روی زمین خودش هویج بکارد.
من یک حرف تازه هم زد. من گفت: جنگ رستم و اسفندیار جنگ قدرت بین رستم و اسفندیار و گشتاسب است و اگر دوباره پر سیمرغ به چشم اسفندیار بگیرد هیچ دادگاهی تو را به حبس ابد محکوم نخواهد کرد.

۵ نظر:

هانیه گفت...

من و تو گیجم کرد!! چند بار خوندمش!
راستی خونه جدید مبارک!

یاسر گفت...

اولا" که خونه نو مبارکه!

ثانیا" من انگار از داستان یه چیزهایی فهمیدم ولی به چی اشاره کرده بودین رو نفهمیدم!

هانیه گفت...

فکر کنم فهمیدم :)

تن روح گفت...

ایجاد تغییر جسارت می خواهد و پای راهور!جسارتی که البته ویژگیهای زمین را برتابد!
گاهی اوقات بایستی با احتیاط راه برویم!این دلگیر کننده هست ولی همان محدودیتی است که از بیرون بر ما تحمیل می شود.
من از درون محدود نیستم و شاید همین یک پارادوکس می سازد.

دعای آرامش که می گوید :
بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و این شاه کلید که اصولا" زیاد فرقی وجود ندارد و نهایتا" این واقعیت فلسفی که دلیل تمامی کارهایم را می دانم همراه سوم حضور و خلوت من هستند.

اویس را که تمام کرده ای شانه های من هم سبک شده است انگار!
تا همینجا هم بهره بسیاری از آن برده ام!
آه عاشقیهای لطیفه و آگاهی اویس!
پاسخ بسیاری از پرسشها را می توان آنجا یافت،منتظرم!

ناشناس گفت...

جناب مومنی
با سلام

من این پست را خواندم. به نظرم می رسد فعل ها یا ضمیرها را اشتباهی گذاشته اید. شاید اشتباه تایپی شده است. "من" باید با فعل اول شخص بیاید. همین طور "تو".