۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

پایان زنده ی بیدار

امشب آخرین جمله­ی « زنده­ی بیدار » را نوشتم. پس از ده­سال که با اویس و لطیفه روز و شب گذراندم و هر روز از غم نان که سد گفتگوی ما شده بود به فریاد بودم، این کتاب امشب از روی شانه­ام پایین خزید. تمام این سال­ها که کارت اعتباری و پرداخت الکترونیک راه نفسم را گرفته بود حتا یک شب هم نتوانستم از دست بازیگوشی­های لطیفه و پرسش­گری­های اویس سر راحت به بالش بگذارم. آن­ها مرا به ­جایی آوردند که نباید از آن­ دور می­شدم ولی این روزگار بدکردار، قلم را یا به­مزد می­خواهد یا گرسنه و من که اهل هیچ­کدام نبودم ناچار شدم از خانه بیرون بزنم و هم­نشین کوتوله­ها بشوم. حالا آن­ها مرا برگردانده­اند گرچه دیگر همان نیستم که رفته بود. حالا دیگر غم نان از خانه بیرونم نمی­برد و اصلن هم برایم مهم نیست که سر سفره­یی که با چه جان کندنی آن را پهن کردم و چیدم جایی برای خودم نیست.« زنده­ی بیدار » هم مرا زنده کرد، هم بیدار. شک ندارم که اویس و لطیفه هم از این­که کتاب را به پدربزرگ نازنینم تقدیم کرده­ام شادند. مردی که خیلی زود به خاطره­ها پیوست و مادرم وقتی دست­هایم را نوازش می­کرد به یاد دست­های او می­افتاد و اشک در چشمهای مضطربش جمع می­شد. حالا او هم دیگر نه مضطرب است و نه گریه می­کند. شاید پدر و دختر در خلوتی نشسته­اند و برای هم­دیگر سیب پوست می­گیرند.

هیچ نظری موجود نیست: