امشب آخرین جملهی « زندهی بیدار » را نوشتم. پس از دهسال که با اویس و لطیفه روز و شب گذراندم و هر روز از غم نان که سد گفتگوی ما شده بود به فریاد بودم، این کتاب امشب از روی شانهام پایین خزید. تمام این سالها که کارت اعتباری و پرداخت الکترونیک راه نفسم را گرفته بود حتا یک شب هم نتوانستم از دست بازیگوشیهای لطیفه و پرسشگریهای اویس سر راحت به بالش بگذارم. آنها مرا به جایی آوردند که نباید از آن دور میشدم ولی این روزگار بدکردار، قلم را یا بهمزد میخواهد یا گرسنه و من که اهل هیچکدام نبودم ناچار شدم از خانه بیرون بزنم و همنشین کوتولهها بشوم. حالا آنها مرا برگرداندهاند گرچه دیگر همان نیستم که رفته بود. حالا دیگر غم نان از خانه بیرونم نمیبرد و اصلن هم برایم مهم نیست که سر سفرهیی که با چه جان کندنی آن را پهن کردم و چیدم جایی برای خودم نیست.« زندهی بیدار » هم مرا زنده کرد، هم بیدار. شک ندارم که اویس و لطیفه هم از اینکه کتاب را به پدربزرگ نازنینم تقدیم کردهام شادند. مردی که خیلی زود به خاطرهها پیوست و مادرم وقتی دستهایم را نوازش میکرد به یاد دستهای او میافتاد و اشک در چشمهای مضطربش جمع میشد. حالا او هم دیگر نه مضطرب است و نه گریه میکند. شاید پدر و دختر در خلوتی نشستهاند و برای همدیگر سیب پوست میگیرند.
۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر