۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

در اندوه بابا


ظهر تاسوعا بود که هیبت واقعیت بر دلم آوار شد و هر چه فریاد کشیدم : « بابا! بابا! » پدرم چشم از چشم مرگ برنداشت و دستش را برای زدودن اشکهای باریده بر گونه ام بلند نکرد. پدرم به زادگاهش آمده بود تا بمیرد انگار، و خاکی خلوتگاهش شد که خواسته بود. حتما می دانست چه سخت است بی پدر ماندن. من از ظهر عاشورا از چهره ی بابا محروم شده ام و این روزها تلخم باباجان!

۴ نظر:

یاسر گفت...

آنقدر بزرگ بود که تمامی جهان را در یک استکان شکسته وانهد تا

مهمترین میراث زندگیش همین عزت نفس و صفای درونی نام گیرند!

روحش شاد!

محمد همتی گفت...

رسیدن به عجز کلمات چه اندازه دردناک است این جور وقت هابرای هر کس که با کلمه سر و کار دارد.تسلیت کافی نیست امابسنده می کنم به هین برای شما عزیز بزرگوار تازه یافته و گفتن این که ما را در غمتان شریک بدانید.

علیرضا گفت...

چنین غم بزرگی دل دریایی میخواهد و صبری بزرگ
روحش شاد و یادش همیشه گرامی باد

مهتاب گفت...

درود
روزگار غریبیست نازنین...
چه تلخ و دردناک است خندیدن درحالی که قلبت میگرید و تو از هجر فراق دردکشیده ای...
آواز سرد تقدیر بار دیگر نغمه خوانی کرد و پرستویی را برای کوچییدن انتخاب نمود اما اینبار دردناکتر از همیشه...
روانش شاد و یادش همیشه مهمان قلبهای زخم خورده ماست...