۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

من آتشفشان زخمی ام!

نوشته ی رویا بیژنی

از خانه که بیرون می آیم صدای پارس سگها گوشم را سیلی می زند/ از پیج کوچه که می گذرم صدای پارس / به خیابان که می رسم صدا...
پارس سگها به هر خیابان/ به هر کوچه توی گوشم کلافه ام می کند/ با این همه زمزمه می کنم :

وختی دستامو به ماه می برم / به سگات بگو خفه شن

و به سگها مغرضانه فکر می کنم و خدا خدا می کنم که عاقبت دستم به ماه برسد...
این روزها زود تاریک میشود . زود ماه سر می زند اما از دسترسمان دور است...خیلی دور . به صدای زنانه ای قدرت خوانش شعرهای منصور را به زبان خودش تکرار می کنم:

دمی که نان
دهان مردم را بسته یود...


وسگها پارس می کنند / گوشم عادت کرده چرا که غم نان دهان می بندد...
دهان بسته به انجمن نویسندگان می رسم / نمی توانم اما لب باز نکنم وقتی مهرمندی شهرام اقبال زاده و میهمان نوازی اش شرمنده ام می کند/ تند می پرد که اتاق جلسه را مرتب کند. روی میز پر شده از کاغدهایی که او رویش نوشته / می خندد /مرتب می کند / با اینکه جلسه ای در اتاقی دیگر منتظر اوست وقت می گذارد و من فکر می کنم میشود امید داشت دستم به ماه برسد/ اینجا پارس هیچ سگی نیست.
مثل همه ی یکشنبه های اول هر ماه کم کم جمع میشویم/ گرم هم... پدر شدن علی عبداللهی خوشحالمان می کند و شیرینی کوروشش مزه ی ماه می دهد...
آرام و سر به زیر شروع می کند/ صدایش رساست و این شاعرترش می کند...منصور را می گویم:
متولد زاهدانم/ نمی دانم اما بزرگ شده ی کجا؟ گاهی زاهدان/ زمانی بیرجند/ وقتی مشهد/ سالهایی اراک/حالا اینجام...تهران. چرایش به شیطنتهای ذهنی ام بر می گردد
انگار دارد مرور می کند / مکثی و :
در 120 کیلومتری جنوب بیرجند و از منظر فرهنگی وابسته به سیستان و بلوچستان. پدر و مادرم اهل روستای طارقند .
از روستایش می گوید : ترانه هایش گم شده / در مراسم عروسیشان آوازهای لوس انجلسی گوش می دهند نه ترانه هایی که روزگاری صدا و شعرش دلخوشی اهالی بود.
علی عبداللهی از رقص چوب برادران سلمابادی بیرجند می گوید / از لباسهای بلند سفیدشان و دامانش که وقت رقص هِرَم می شوند و معنویت رقصشان ... و نمی دانم چرا یاد تکه ی دیگر ی از منصور می افتم :

تو ماه جاده یی یه
به تهش برسی
بهت می گن:
" زمین یه خیابونه
دختراش چشای حنایی دارن و
عصرها
گنجیشکا تو دستاشون
تخم می ذارن"

و توی دلم اصرار می کنم بگویم گنجیشکها ... گنجیشکها صمیمی ترند از گنجشکها انگار...صدایشان هم شادمانه تر است.
ارژنگ نجاریان کتاب صد لیکوی منصور را به دستش می دهد تا با صدای خودش بخواند/ همه مان صدای گرمش را دوست داریم/ کتاب کوچک توی دستش می گردد:

... می خواهی ام اگر/ رها کن ان مرد را...

... آه / ناز گلم را به ناراست مردی داده اند...

پیراهنی می دوزم سبز / دلبرم را آورده اند سبز / نوجوان

آمدم / خشک بود خانه ات/ سرت را شسته ای مگر که خیس است بسترت


ارژنگ ازو می خواهد از مجموعه ی جدیدش نیز بخواند. از پس از گندم / منصور دنبال شعری می گردد که دلش را بیشتر بلرزاند/ دل جلسه را هم:

نمی بینم ات
حتا اگر پلها دو سوی زمین را در آغوش کشیده باشند
و مداد
نام تو را بر گونه ی خدا کشیده باشد
نه
نه که نخواهم
چراغها از دل من می سوزند و
پیاده روهای قرن رو به رو
پارگی کفشهایم را می شناسند
شانه های تو اما
بر کاجی طلوع نمی کند
و نشانی ات را
نشانم نمی دهد
این خط سفید

-----------------
تو می ایی
و نخستین روز/ روزی ِ پدر است که اغاز می شود...

ومن توی دلم می گویم حتما که پسرش به پدری که تکه هایش را برای او گذاشته سخت می بالد.

انتظار نه می رود
نه می گریزد
چشم نمی بندد و
چشم های خاموش زنی را نقش می زند
بر دست...


و از ملائک می خواند که از اتومبیلها می پرند و از اتفاق که توان ایستادنش نیست و...
می دانم گوشهای جلسه درگیر اهنگ شیرینیست که شعر اوست.
سکوت می کند و می گذارد علی عبداللهی صحبت کند / علی جدی تر می شود و گزارشگونه می گوید کتاب صد و ده صفحه است / انتشارات قلم چاپ کرده / کتاب خوش دستیست و طرح خوب روی جلدش هم کار مهدیار پیرزاد است و و و ... مومنی در چاپ کتابش خساست به خرج می دهد / نگاه شاعرانه و زبان قوی او باید بیشتر شناخته شود / منصور سخت گیرست و این همه ی موفقیت اوست/ اضافات شعر را می گیرد / تآمل می کند / تلاش زیاد می کند و نتیجه اش این میشود که هر چه جستجو کنم نتوانم ایرادی به کارش بگیرم .درونمایه ی شعرش معنا گراست / لحن شعرش حماسیست و عرفان درونش موج می زند. دنیای شعرش غنی و عاشقانه است و سه وجه دارد / وجه فلسفی اجتماعی/ وجه حماسی و بومی / وجه عاشقانه و امروزی ...شعرهای عاشقانه اش را عامیانه گفته مثل شب خوانی ها و دختر زمینی هاش. در زبان شعرش شلختگی نمی بینیم / مفاهیم فلسفی شعرش مستقیم و اشکار نیست بلکه درونه و نگاهش فلسفی است. شعرهایش تصویریست / انگولکهای تصنعی ابدا در شعرها پیدا نمی شود.بخش دوم کتاب که از صفحه هشتاد و پنج شروع می شود از حال و هوای قبلی ها فراتر رفته و تجربه جدیدتری پیدا کرده و از لحن حماسی خارج شده / بسیار ساده و عینی نوشته شده و از ذهنیت گریخنه می شود .
خانم اذر کتابی می گوید برایش عجیب است که مجموعه ی کتاب در پانزده سال نوشته شده در حالیکه انگار همه در یکسال و گویای یک تجربه اند.
علی عبداللهی می گوید شعر به زمان مربوط نیست/ منصور می گوید: کاملا تعمدی شعرها را گزینش کردم و بعد هم یکدستش کردم ... این حساسیت را دارم که اگر برای چاپ کتابم اقدام می کنم قطعا چند واژه اش را تغییر بدهم تاریخ شعرم برایم مهم نیست باقی مانده ی شعرهام برایم ارزشمند است /من بعد از چاپ کتابم از او جدا شده ام و باید جور دیگری بسرایم و هوای تازه ی دیگری را تجربه کنم. تلاشم یکسر بر ان بوده که اشعار گزیده شده را هماهنگ کنم وگرنه پانزده سال ثابت نبودم ..
ارژنگ نجاریان می گوید همه ی حرف ها را علی عبداللهی زده ولی روی چند شعر که بیشتر به دلم نشسته علائمی گداشتم که دوست دارم با صدای مومنی بشنویمش. مومنی رسا می خواند ...نمیدانم / شاید صدایش از درون ما می خیزد که اینچنین محصورمان می کند:

من اتشفشان زخمی ام
ما همه اتشی داریم درسینه هامان ...همه...
می پرسم چرا پس از گندم ؟
گفت به هبوط بر می گردد/ جواب را می دانستم اما دلم تکرارش را می خواست تکرار / تکرار / تکرار تا یاد بگیریم روزهای پس از گندم را جدی بگیریم.
مهدی اسماعیلی می گوید شعر را نمیشناسم اما لذت بردن از شنیدنش کار منست.شعرتان شیرین است...تبریک...
لیلا کریمی می گوید در اکثر کارهایتان شعر در محتوا اتفاق می افتد نه در زبان و این امتیاز شعر شماست / اگر زبان را ازو بگیریم شعر گم نمیشود
مومنی با تشکر از لطف لیلا به شعرش می گوید اگر شعرم در زبانم نباشد و فقط در معنی/ باید شعرم را باز بینی کنم و این را ضعف شعر می داند.
شکر خدا گودرزی شعری از منصور را انتخاب می کند و همراه با کاراکتر ذاتی تئاتری اش می خواند:

...دنیا را
در همین استکانی که نخواهی نوشید
وا می هلم و
در کنج پیراهنم پناه می گیرم...


و می گوید وامی هلم کلمه ی خوشایندی نیست / می گوید بعضی از کلمات انگار اضافه اند و می گوید بار معنوی اشعار اما بسیار غنی است ...
مومنی : حرفهای جناب گودرزی متین است اما هر کلمه ای به جای وا می هلم / برای این شعر مناسب نبود من ملزم به سابقه ی تاریخی اتفاق توی شعر بودم . این را می پذیرم که شعرم به راحتی نتواند با کسی ارتباط بر قرار کند اما شاعر نباید خود را وادار کند که سهل بنویسد / خواننده اگر کلیدها را به دست بیاورد می تواند مرتبط شود.

غصه ام می گیرد / جلسه تمام شده/ وقت رفتنست... از صدای سگها می ترسم و توی تاریکی کوچه تکرار می کنم:

وختی دستامو به ماه می برم / به سگات بگو خفه شن
به سگات بگو خفه شن
به سگات بگو خفه شن
به سگات بگو خفه شن

من آتشفشان زخمی ام...

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
خوبید؟؟؟؟؟؟؟
خوشحالم که دوباره نه چند باره میام
البته اینو دفعه ی قبل هم گفتم
شعرتون بلند بشه فکر کنم بهتر میشه
چون شعر کوتاه
به ضربه ی محکمتری نیاز دارد
شعر اولت
ببین ارتباطی بین "بیمار روانی روی آنتن رفت"
و "برف آمد" نیست
میتونم شعر رو
از برف آمد بپذیرم
و یا بدون برف آمد بپذیرم
اینطوری به نظرم خیلی بهتر
چون در اینصورت یکی از دو جمله ی بالا
لازم نیست
و جفتشون با هم یه جورایی
توی شعر با هم نمیخونن
شعر دوم
واژه ی پلشت توی شعرت قشنگ نبود
و فکر کنم که این برای شعرت
یک دستی زبانت رو از بین میبره
چون اون واژه قدیمیه
و شیواتر هم یه کم اذیتم کرد
چرا پیشانی پنجره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میخواستی بین پاشنه و پیشانی ارتباط برقرار کنی؟؟
اگه اینطوری باشه که خوبه
ولی در غیر این صورت
تغییر کنه بهتر میشه
در کل از شعر اولت خیلی بیشتر خوشم اومد
پیروز و موفق باشید

مینا ارشدی

ناشناس گفت...

سلام
اول اینکه خیلی سخت تونستم تشخیص بدم
این نوشته شعر هست یا داستان؟؟؟؟
آخه معمولا ما بین جمله های داستان خط مورب نمیذارن
خب البته اینم یه نوعی هست واشه خودش
برای بار اول که خوندم فکر کردم گزارشه
اما بعد به یه اشاره هایی هم رسیدم
اول اینکه به نظر من باید کوتاهتر میشد
چون توی این زیاد بودن
و یا زیاد شدن
هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
و یا هیچ گره ای وجود نداشت
باید کوتاهتر میشد
از کارکردهایی که بین واژه هاو اتفاقات بود خیلی خوشم اومد
خیل یاز اتفاقاتی که توی این داستان آوردید
آوردنشون اصلا لازم نبوده
و ضروریتی نداشتن
جز طولانی کردن داستان
بعضی از جمله هایی که نوشتید واقعا زیبا بود و به نظر من عالیه
و بعضی جاها از اتفاقات زیر پوستی قشنگی استفده کردید
ببینید داستانتون رو طولانی کردید
یعنی کلا توصیفاش زیاد بود
اما در آخر یک دفعا بعد از اینکه نقد شعر تمام میشود
بلافاصله نوشتید که جلسه تمام شد
و این با کل داستان هماهنگ نیست
و در آخر
پیروز و موفق باشید


مینا رشدی

زاویه گفت...

سلام اقای مومنی
می خواستم داستانی از شما بخوانم و داشتم هم می خواندم اما ناگهان به سطر اول برگشتم و دیدم داستان برای کسی دیگر است یعنی متنی در خور شما خواستم فقط بخوانم و بروم اما با تمام احترام به ادبیات و شخص شخیص خودشما خواندم و تمام کردم نوشته رویا خانم رو . امیدورام در اینده با داستانی از شما روبرو شوم یا شعری حداقل .موفق باشید .

یاسر گفت...

عالی بود!
نشانگر تاثیر شعر شما در
احساسات و افکار خانم بیژنی به عنوان
یک سلول انسانی بود!

شعر پدیده عجیبی است و شاید بتوانم این سخن سهراب سپهری را به یاد بیاورم که فتح یک قرن را به دست یک شعر در زندگی دیده بود!

درود بر شعر و درود بر شاعری که شعر را برای نیازهای انسان می سراید...

شاد باشید!

فهیمه حسینی علی آباد گفت...

نمی دونم چی بنویسم. طولانی بود و چی میگن؟... گشنگ

هانیه گفت...

براستی حق مطلب ادا شده...

حسن اربابي گفت...

سلام ودرودبرشما

علیرضا گفت...

سلام
اگه با تبادل لینک موافقی منو به اسم پیام کوتاه(چاپار) لینک کن و خبرشو بهم بده تا منم لینکت کنم
یا حق

علیرضا آبیز گفت...

سلام منصور جان
از چاپ مجموعه ی پس از گندم بی خبر بودم بهت تبریک میگم. یاد فقدان پدر کرده ای امیدوارم اندوه در دل مهربان تو جایگیر نشود و زودتر جای خود را به شادی های تازه بدهد. شاد باشی رفیق!

سروش گفت...

گرمای صمیمی جلسه رو کاملآ حس کردم.
تا آخرش کیف کردم
شعرای شما تو این نوشته مناسب و با دقت چیده شده بودن
درود بر خانم بیژنی.